روایت دست اول خبرنگار مهر از روستای «خونسرخ» بندرعباس؛
روستایی کنار بندر، زیر خاکستر انفجار

موج انفجار بندر تا خانههای فراموششده «خونسرخ» رسید؛ روستایی در دل دود و خاک پالایشگاه و سر و صداهای بندرشهید رجایی.
خبرگزاری مهر؛ مجله مهر – مریم علیبابایی: نزدیکترین روستا به بندر شهید رجایی است، اما نامش روی نقشه رسمی بهسختی بهچشم میخورد. «خونسرخ»؛ جایی که بسیاری از کارگران روزمزد بندر برای نزدیکی به محل کارشان در آن اقامت دارند و از حداقلها و نیازهای اولیه بینصیباند. موج انفجار مهیب اخیر در بندر شهید رجایی، تا همین روستا هم رسید و شیشههای بسیاری از خانهها و مغازهها را خورد کرد و شد زخمی تازه بر تن فراموششدهی این روستای رنجکشیده.
البته روایت دیگری از این روستا به گوش میخورد یکی از کسانی که در جریان حادثه، کانتینرهایش را از دست داده بود، میگفت: «اکثر کارگران اسکله، روزمزد بودند. نه کارت شناسایی داشتند، نه حق عبور از گیتهای ورود و خروج. باید از روی دیوار میپریدند تا بتوانند روزیشان را درآورند و این دردناک است که بسیاری از افرادی که جانشان را از دست دادند کسی آنان را نمیشناسد و نمیداند خانوادههایشان چه کسانی هستند.»
این روایتهای آسیب روستا و کارگران روزمزد بلوچ و تبعههای دیگر ذهنم را دچار چالشی میکند تا به روستا بروم، با چند نفری از بومیهای بندر مشورت میکنم که چگونه خودم را به «خونسرخ» برسانم با کمی تردید سعی دارند من را از رفتن به آنجا منصرف کنند، میگفتند تعداد کمی از افراد بومی در آنجا هستند و توصیه نمیکنیم که بروی! ولی اصرار و پافشاری من باعث میشود تا دیگر توصیهای نداشته باشند با کمی دو دلی و با چاشنی استرس و ترس خودم را به «خونسرخ» روستایی که چند کیلومتری با بندر شهید رجایی فاصله دارد میرسانم. در اصل شمال «خونسرخ» پالایشگاه، جنوب آن منطقه آزاد، غربش اسکله شهید رجایی و شرق آن با معادن فلزات محاصره شده است.
قلب محرومیت
وارد روستا که میشوم، اولین چیزی که چشمم را میگیرد فقر است و محرومیت. خانههایی با دیوارهای کوتاه سیمانی و پنجرههایی که شیشههایشان از موج انفجار فرو ریخته، کوچههایی خاکی که گرد و غبار پالایشگاه فولاد و دود اسکله روی دیوارهها نشسته. اینجا همه یکدیگر را میشناسند؛ ورود یک غریبه مثل موجی در برکهی راکد است. گوشها تیز میشود، نگاهها چرخ میخورد؛ «این کیه؟»
مردی دم در مغازهاش ایستاده. بی آنکه فرصتی برای پرسیدن بدهد، با تندی میپرسد: «از کجا اومدی؟» میگویم: «از تهران.» قبل از آنکه بحث منحرف شود، سوال خودم را میپرسم: «صدای انفجار بندر شهید رجایی را شنیدید؟» سریع جواب میدهد: «صدا که هیچ، موجاش همه ما رو گرفت. بیشتر شیشههامون ریخت.» ناگهان متوجه میشم اینجا حرف در گوشی وجود ندارد صدا به همه میرسد.
وقتی شیشههای شکسته «درد مشترک» میشود
طولی نمیکشد که بیشتر اهالی متوجه میشوند برای چه آمدهام به روستایشان زن و مرد و بچه دورم جمع میشوند تا یکی یکی من را به خانههایشان ببرند و ببینم که پنجرهها بر اثر انفجار شکسته شده، درهای ورودی جابهجا شده و قفلها به زور بسته میشود. یکی میگوید: «بیا شیشهی خونهمون رو نشونت بدم که شکسته.» دیگری ادامه میدهد: «چند نفری از مردم شیشهها رو عوض کردند، ولی همهمون که پول نداریم!» آنهایی که نتوانستهاند، با پلاستیک پنجرهها را پوشاندهاند؛ تنها راهی که به ذهنشان رسیده تا گرمای طاقتفرسای جنوب کمتر وارد خانهها شود.
دختر بچهای صدایم میزند «خاله شیشه خونه ما هم شکست»، جاشوی پیر روستا با لبخندی از روی درد میگوید «پول شیشه خانه من دوازده میلیون میشود چطوری پولش را بدهم تا شیشه را درست کنند»، پیرزن دیگری که برقعاش را به دور صورتش میبندد خودش را به من میرساند تا پنجره خانهاش را نشان بدهد که شکسته و با مقواهای کارتن بسته است تا گرما داخل اتاق نفوذ نکند اشارهای به گوشیام میکند که از شیشه عکس بگیرم و در گزارشم کار کند تا شاید مسئولی ببیند و کاری برایشان بکند.
از شمال پالایشگاه از غرب اسکله شهیدرجایی!
پیرمرد موتورسوار حس میکند صدایش را نمیشنوم کمی صدایش را بالا میبرد و در آن سکوت روستا خواستهاش را میگوید تا پول خسارتها را از مسئولین مربوطه بگیرم و از حرفش کوتاه هم نمیآید، مرد جوان دیگری خودش را از راه میرساند گوشی معمولی بسیار قدیمی تو دستش را تکان میدهد تا شاید آنتنش برگردد، تصورم این است که در «خونسرخ» شاید تعداد محدود و کمی گوشی همراه هوشمند داشته باشند، سریع میگوید، «شیشه مسجد جامع هم فرو ریخته بود به دلیل اینکه نماز جمعه برگزار میشود سعی کردیم شیشهها را درست کنیم اما مسجد جامع قدیم را نتوانستیم هنوز شیشههایش را تعویض کنیم.» یکی دیگر از اهالی هم سعی میکند از شیشههای شکسته داروخانه بگوید که به آنی فرو ریخته بود و هزینه زیادی برای درست کردنش باید پرداخت شود.
یکی دیگر از خونسرخها من را به خانهاش میبرد تا نشان دهد شیشهها چگونه شکسته شده از در خانه دو طبقهایش که عبور میکند میگوید شیشه در ورودی را درست کردیم اما طبقات بالا را هنوز نتوانستم درست کنم از پلهها که بالا میروم دود پالایشگاه تمام راهروها و راهپلهها را پوشانده است، شیشهها شکسته و کمی از سقف فرو ریخته بود به پشت بام خانهاش که رسیدم با دست به اشاره به پالایشگاه و آن طرفتر هم اشاره به اسکله بندر شهید رجایی داشت که نزدیک بودن روستا به این دوجا چقدر به ضرر آنها تمام شده است.
از دغدغه مردم به شیشه شکستهها که عبور میکنم یکی از اهالی را پیدا میکنم که تا درباره بلوچهایی که «خونسرخ» زندگی میکردند و کارشان در اسکله بود بپرسم که آنها در چه وضعیتی هستند و چهکار میکنند؟ الان با این وضعیت اوضاعشان چگونه است؟ که با حالت ناراحتی میگوید؛ «بیشتر آنها کارگران روزمزدی بودند که اسمشان در لیست شرکتها نیست اگر اتفاقی هم برایشان افتاده باشد خانوادهای ندارند که پیگیرشان باشد معمولاً با افراد زیادی هم در ارتباط نبودند که دقیقاً آنها را بشناسند یا بتوانند با خانوادههایشان ارتباطی بگیرند.»
بینام و نشانها
مکثی میکند، دستی به پیشانیاش میکشد و ادامه میدهد: «البته بعضی از کارگران هم از کشورهای همسایه بودند. بدون مدرک. با وجود انفجار انگار هیچوقت وجود نداشتند.» سکوت کوتاهی بینمان میافتد. از دور صدای موتور مینیبوس قدیمی میآید که بوقزنان از کنارمان رد میشود و گرد و خاکی بلند میکند. زن میانسالی کنارمان میایستد، انگار منتظر فرصت باشد تا چیزی بگوید. بدون مقدمه شروع میکند: «شوهر خواهر من توی انفجار جانش را از دست داد. هیچ جا اسمش نیست. نه بیمه، نه حقوق، ما موندهایم با یه عکس و کلی بدهی.» میگویم اصالتتان به کجا برمیگردد؟ معلوم است علاقهای به پاسخ ندارد میگوید، «مگر فرقی هم میکند؟!» درست میگفت مگر فرقی میکرد که کجایی بود!
از جمع که فاصله میگیرم، پسر بچهای به دنبالم میدود. یک تکه کاغذ مچالهشده دستش است؛ رویش شمارهای نوشته شده با لهجه غلیظ جنوبی میگوید: «این شماره عمومه، تو بندر کار میکرد. از اون روز پیداش نیست. بهش زنگ بزن ببین میتونی خبری ازش بگیری یا نه.»
در میان این گفتوگوها، چیزی در خونسرخ بیشتر از همه خودش را نشان میدهد؛ نه فقط فقر یا فراموشی، بلکه این حس تلخ که انگار در لایهای زیرین از زمان گیر افتادهاند. جایی میان انفجار و بیصدایی، میان زندگی و محو شدن.
وقتی با یکی از جوانهای روستا خداحافظی میکنم، اسمش را نمیگوید. فقط میگوید: «تو بنویس. شاید یکی دید. شاید یه نفر به داد ما رسید.» گوشیام را توی جیبم میگذارم. خورشید دارد آرام آرام پایین میرود. صدای اذان از مناره مسجد جامع قدیم میآید، جایی که هنوز پنجرههایش شکسته است.
روستا را ترک میکنم، اما «خونسرخ» همانجا میماند؛ جایی نزدیکترین به اسکله شهیدرجایی، دورترین از دیده شدن.
نظر شما در مورد این مطلب چیه؟