مجله خبری ارس مگ

عزاداری حسینی در مسجد بزّازها

عزاداری حسینی در مسجد بزّازها

عزاداری حسینی در مسجد بزّازها حاج محمد علامه، حاج مرشد باقر، شاه‌حسین بهاری، آق‌عباس زری‌باف، و یک‌دوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه‌ می‌خواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت…

- اندازه متن +

عزاداری حسینی در مسجد بزّازها

عزاداری حسینی در مسجد بزّازها

حاج محمد علامه، حاج مرشد باقر، شاه‌حسین بهاری، آق‌عباس زری‌باف، و یک‌دوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه‌ می‌خواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم می‌کردند.

محمدعلی فیاض‌بخش – روزنامه ارس مگ: از روز ششم محرّم -که بازار تهران تعطیل می‌شد- مسجد میرزاموسی معروف به بزّازها، در بازار بین‌الحرمین جای سوزن انداختن نبود. دو روز تاسوعا و عاشورا قیامتی می‌شد. عزا را با همه‌ وجودت حس می‌کردی.

در ورودی مسجد، داخل هشتیِ نه چندان بزرگ، سفره‌ نان و پنیر و چای برقرار بود برای ناشتایی‌نکرده‌ها. پیرمردی بلندبالا با پیراهن مشکی تا روی زانو و شال سبز بر گردن، کنار سماوری بزرگ و هیئتی، از قوری چینی، مثل سِری‌کارها چای را در استکان‌ها می‌ریخت بدون انقطاع؛ نعلبکی‌های گل‌بوته‌دار از قطره‌های چای مرطوب می‌شد و پشت‌بندش به همین سیاق، دستیار جوانش از کتری بزرگِ رویی، آب جوش را سرریز استکان‌ها می‌کرد. دو پیرِ جوان‌دل هم به‌ کار شست‌وشوی استکان‌های سرکشیده‌شده در تشت‌های مسی بزرگ بودند که آب روان، اما کم‌رمقِ شلنگِ وصلِ به‌ کُر، کار آب‌کشی استکان و نعلبکی‌ها را انجام می‌داد.

داخل شبستان، زیر نور کمِ مهتابی‌ها و از لابه‌لای جماعتِ انبوهِ یک‌دست سیاه‌پوشیده، باید پاورچین پاورچین عبور می‌کردی تا جایی را در حد دوزانو نشستنِ کتابی می‌جستی و خود را جا می‌دادی. از پنجره‌های گرد و بگشوده بر دل دیوارهای بلند مسجد، نورِ بیرون می‌تابید و در استوانه‌ این نور در داخل شبستان، هزاران هزار ذرّه‌ غبار معلّق در هوا را می‌شمردی.

دم به نفس، دو سه مرد میانسال، با ظرف‌های تلمبه‌دار گلاب‌پاش، فضا را معطر می‌کردند. هنوز بوی گلاب آمیخته به‌ نفس و عرق عزاداران را در مشامم دلپذیرتر از دیور و بولگاری حس می‌کنم؛ وااااای چه نوستالژی عطرناکی!

منبری و مدّاح، یک‌درمیان، اوّلی بر فراز منبر و دویّمی روی پله‌ سیّم، فصل به فصل شور می‌فکندند و غوغا می‌ساختند؛ تا نوبت به‌ گُل مجلس می‌رسید دم‌دمای ظهر. در فاصله‌ صبح‌ علی‌الطّلوع تا صلات ظهر، نمی‌دانم چند منبری و مدّاح بر فراز و فرود می‌شدند، اما خستگی نزدیک اذان را به عشق شور و سینه‌ غوغاآمیز و کربلاخیز، در همان عالم بچگی به جان می‌خریدیم.

حاج محمد علامه، حاج مرشد باقر، شاه‌حسین بهاری، آق‌عباس زری‌باف، حاج ممدلی اسلامی، حاج کاظم تهرانی، حاج‌ احمد دلجو و یک‌دوجینی از این اجناس ناب و نفیس و عتیقه -که نفَسشان دیگر بود و نفْسشان نیز هم- سر در پی هم میان واعظانِ منبری روضه‌ می‌خواندند و پرده به پرده، کربلا را جلوی چشمت مجسم می‌کردند. بلندگوهای بوقی از طریق میکروفون دهانی‌های کلّه‌تخم‌مرغی، اسباب جهیزیه‌ مجلس بودند.

آدم‌های هیئت بزّازها در طول مجلس، کوزه‌به‌دست با یک لیوان استیل دور می‌گشتند و تشنگان را، همه را با یک لیوانِ واحدِ دهان به دهان، سیراب می‌کردند. چه می‌شد، اگر گاهی مردانی مجمعه به دست، چای قندپهلویی را در جماعت، دور می‌چرخاندند.

ظهر عاشورا می‌رسید و کربلا غوغا. ما بچه‌ها به تجربه‌ زیسته سال‌های پیش، فهمیده بودیم که باید خیزان و خزان، تا نزدیکی‌های منبر بخزیم و لابه‌لای بزرگ‌ترها بچمیم و ناگهان در گُل محفل، پای منبر و کنار مدّاحِ پایانی واخیزیم؛ دکمه‌های پیراهن مشکیمان نیمه‌واشده و منتظر؛ تا اولین پیرمردِ حلقه‌ شور، جامه از تن برون‌کند و ما به چشم‌برهم‌زدنی پیراهن و زیرپیراهن را برکنیم و دور منبر جاسازی کنیم و آنگاه وارد در حلقه و آماده‌ سینه؛ واااااای که چه انتظار دردآوری بود؛ اگر طول و تفصیل می‌داد تا به نوحه‌ی اصلی برسد. …و بالأخره می‌رسید:

…شاه گفتا کربلا امروز میدان من است…
…عید قربان من است. …عید قربان من است…
…مادرم زهرا در این گودال مهمان من است…

بیش از پنج‌دهه از آن روزگارِ یادکرد می‌گذرد. …تهْ‌یادِ مانده در این پنج‌دهه، هنوز ته گلویم می‌بغضد.

درباره نویسنده

Jolfa Developer

submit comment
0 دیدگاه

نظر شما در مورد این مطلب چیه؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *